مهرسامهرسا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

برای بزرگی خورشید تابان زندگیمان ، مهرسا

مهرسا و خواب

مهرسای مامان این روزا دیگه توی خواب ژست های مختلف میگیری وقتی می بینمت ذوق زده می شم دلم می خواد همون لحظه قورتت بدم جیگر مامان دوست دارم قربون دستای کوچولو و نازت برم مامانی اخموی مامان   مامان قربونت بره که اینقدر تو فکری نه انگار فکرات نتیجه ای نداره آخ که این فکرا برات اعصاب نذاشته   این جا هم میگی بیخیالش بخوابم بهتره ...
26 مرداد 1392

یه جمعه سه نفره باحال

 مهرسا دخترم جمعه تنها روزی یه که بابا ناهار میاد خونه و عصر هم تعطیله دیروز هم طبق معمول همیشه بابا ناهار اومد خونه من جمعه ها غذارو به سفارش بابایی درس می کنم دیروز شیوید پلو با گوشت درست کردم و بابا هم کلی خوشش اومده بود و با اشتها خورد عصر هم من و بابا تو رو بردیم حموم این عکسو بعد حموم ازت گرفتم عاشق دساتی تا فرصت گیرت بیاد انگشتاتو میخوری تازه دیگه پستونکتم یادت رفته   خوب داشتم میگفتم بعد این که حموم تو تموم شد بابا گفت که امشب برامون پیتزا درست می کنه با هم رفتیم بیرون وسایل پیتزارو خریدیم و اومدیم خونه حیف که تو نمی تونی غذا بخوری بابا همش میگه مهرسا زودتر بزرگ بشه تا من براش پیتزا درست کنم گرچه تو نمی ...
26 مرداد 1392

تولد مامان جونم

کدامین هدیه را به قلب مهربانت تقدیم کنیم که خود گنجینه زیبایی عالمی ای شیرینی لطیف ترین سرود طبیعت چگونه خدا را برای چنین بخشش رنگینی شکر گوییم؟ مامان عزیزم تولدت مبارک     دوستت دارم مامان مهربونم ایشالله همیشه کنار من و بابایی باشی اینم کیکی که بابایی برات سفارش داده بود مامان عزیزم بابا دیروز این کیکو سفارش داده بود و کلی هم نقشه کشیده بود که تو نفهمی امروز عصر که قرار بود بابا بره بیرون و کیکو تحویل بگیره تو ماشینو از بابا گرفتی که من و تو بریم بیرون، بیچاره بابا مونده بود چیکار کنه با خودش گفت که بعد این که مهرسا و مامان رفتن بیرون با آژانس میرم و کیکو میارم ولی خوب این جوری نشد و یه کم برنامه تغییر کرد بابا گف...
17 مرداد 1392

شب های احیا

                               امشب تماه آیینه ها را صدا کنید            گاه اجابت است رو به سوی خدا کنید                            ای دوستان آبرودار در نزد حق                در نیمه شب قدر مرا هم دعا کنید   سلام دختر گلم الان که توی ماه رمضونیم من به خاطر تو نمی تونم روزه بگیرم تازه به خاطر تو نتونستم برم مسجد برا همینم ف...
9 مرداد 1392

عکسای جدید از دو ماهگی مهرسایی

  مهرسا با آرامش در حال خوردن پستونک         اینم چندتا عکس با گوشی مامان این جا اومده بودی رو تخت مامان و بابا سرتو گذاشته بودی رو بالش مامانی       دوست دارم مامانی ...
3 مرداد 1392

واکسن دو ماهگی مهرسای عزیزم

مهرسا جونم دختر عزیزم امروز صبح من و بابا تو رو بردیم بهداشت برای واکسن دو ماهگی. بابا امروز به خاطر تو نرفت سر کار. از اول این ماه من و باباییت همش تو فکر واکسنت بودیم. دلمون نمیومد ببریمت. من که اصلاً تحملشو نداشتم. باباتم هر شب به من می گفت وای چیکار کنیم برا واکسنش. تا این که امروز بردیمت. عزیزم وزنت 5 کیلو و قدت 55 شده بود. وقتی از خونه رفتیم بیرون تو خواب بودی اونجا هم همش خواب بودی تا وقتی که خانمه خواست واکسنتو بزنه بیدار شدی. واکسناتو که زد کلی گریه کردی بعد بابایی شروع کرد به حرف زدن باهات که تو آرام شدی فقط یه کم ناز می کردی. قطره فلج اطفال رو هم در حال گریه کردن قورت دادی. بمیرم برات همزمان که تو گریه می کردی منم اشک میریختم. بعد...
1 مرداد 1392

5 روزگی دخترم مهرسا

مهرسای عزیزم دختر گلم امروز  من و بابا تو رو بردیم تست غربالگری. با هم رفتیم درمانگاه بوستان توی شهرک گلستان. یه خانومه از پاشنه ی پای چپت خون گرفت. برای خون گیری کلی پاشنتو فشار داد، اینقدر که پاشنه ی کوچولوت سیاه شد. الهی بمیرم برات عزیزم. قربونت برم اینقدر صبوری که فقط یه کوچولو گریه کردی و خوابت برد. عصر هم با بابات رفتیم بیمارستان حافظ تست زردی ازت گرفتن. اونجا کلی نی نی هم سن تو بودن که اومده بودن برا تست زردی. بمیرم برات اونجا هم از پاشنه ی پات خون گرفتن. دختر گلم خدا رو شکر زردیت 2.9 بود.دوست دارم دخملم بوس
4 خرداد 1392

2 روزگی عزیز دردونه ی مامان و بابا

واکسیناسیون مهرسا کوچولو   دخترم امروز موقعی که تو 2 روزت بود من و بابا تو رو بردیم مرکز بهداشت توحید توی دروازه کازرون برا واکسیناسیون. اونجا بهت دو تا واکسن زدن. واکسن هپاتیت و ب.ث.ژ. یکیشو توی پات زدن و یکی دیگشو توی دستت. بهت یه قطره ی فلج اطفال هم دادن. عزیزم ماشاالله تو اینقد خوش خوابی که تا رفتیم و برگشتیم خونه همش خواب بودی فقط یکی دوبار برا شیر خوردن بیدار شدی. خانومه که بهت واکسن زد گفت که واکسنت نه درد داره و نه تب. فقط نباید بهش آب برسه برا همین من تو رو با دستمال مرطوب تمیز می کنم دخمل خوشگلم. دوست دارم عزیزم. هر روز که می گذره دوست داشتنی تر می شی عزیزم. ...
1 خرداد 1392

تولد عزیز دلم مهرسا

        عزیز دلم مهرسا   بعد از نه ماه انتظار  در ساعت 8:35 دقیق صبح روز سه شنبه 92/02/31 در بیمارستان کوثر بدنیا اومدی تو این مدت همیشه منتظر این لحظه بودم که تو رور بغل بگیرم و سالم ببینمت از یه طرفم دلم برای حرکتت و شیطونیای دوران حاملگیم تنگ شده بود. وزنت تو بدو تولد 2780 گرم بود.خیلی دوست دارم .......   ...
31 ارديبهشت 1392
1